مناسبات تاریخی اسلام و غرب…. 1

پرسش اصلی در این رساله.. 8

اصطلاحات…. 11

پیشینه بحث از پروتستانتیزم اسلامی… 15

.. 29

فصل دوم: عصر اصلاحات دینی29

وقوع جنگهای صلیبی… 35

دوره آباء. 45

قرون وسطی… 47

دو انتقاد اساسی… 48

کشف دوباره ارسطو.. 60

ادوار قرون وسطی… 61

دوره رنسانس….. 67

اومانیسم.. 69

دسیدرئوس اراسموس (1466-1536). 74

دورۀ مدرن (1700- تا امروز). 79

ملاحظات مهم در مورد نهضت اصلاحات دینی… 83

فصل سوم: دوره اصلاحات دینی

آناباپتیستها یا جناح چپ نهضت اصلاح دینی. 92

الف. برگزاری شورای ترنت…. 93

ب. راه­اندازی دوبارۀ دستگاه تفتیش عقاید یا انکیزاسیون.. 98

ج. تاسیس جامعه یسوعیان.. 99

مروری بر زندگی اصلاحگران دینی در قرن شانزدهم.. 100

دانلود مقاله و پایان نامه

 

مارتین لوتر (1483- 1546). 102

لوتر و سایر ادیان.. 119

اولریخ تسوینگلی… 122

ژان کالون (1509-1564). 124

مقایسه جریان لوتری با جریان کالونی… 129

فصل سوم: حولات اصلاحی در جهان اسلام155

ستیز با اندیشه در جهان اسلام. 161

جریان اصلاحات دینی در کشورهای عربی (مصر و شامات)  183

شیخ محمد عبده (1266-1323). 192

این مطلب را هم بخوانید :

محمد رشید رضا (1865-1935). 193

عبدالرحمن کواکبی (1295-1320). 193

حسن البنا (1906-1948). 195

سید قطب (1906-1966). 196

جریان اصلاحات دینی در ترکیه. 196

بدیع الزمان سعید نورسی (1873-1960). 197

جریان اصلاحات دینی در ایران.. 200

محمدحسین نائینی (1277-1355ق). 202

امام خمینی (1281-1368). 203

منطقه شبه جزیره هند.. 218

جماعت تبلیغ.. 220

احتمالات در باب علل انحطاط مسلمانان. 221

 

فصل چهارم: شباهتها و تفاوتها224

محور تشابهات: 227

محور تفاوتها و مفارقات: 252

 

فصل پنجم: خاتمه281

ضمائم.. 306

اعلامیه نود و پنج ماده­اى لوتر.. 306

یادداشتى بر “اعلامیه نود و پنج ماده­اى لوتر”.. 322

کتابنامه. 330

 

پیشگفتار

مناسبات تاریخی اسلام و غرب

روابط و مناسبات میان اسلام و غرب مسیحی از دیر زمان فراز و نشیبهای زیادی داشته و این بدان سبب است که هر دو سوی این داستان کمابیش از نقاط قوت و ضعف دیگری آگاه بوده­اند و در پی آن بوده­اند که ضمن استفاده از جهات مثبت همدیگر، از جهات ضعف نیز در چیرگی بر رقیب خود بهره برند. اسلام و تمدن برخاسته از آن، پیشینه­ای درخشان دارد و توانسته است در برهه مهمی از تاریخ، فرهنگ و تمدن بشری را به خوبی رهبری کند و هم اکنون نیز توانمندیهای فراوانی را در خود جای داده که می­تواند برای آینده بشر بس مفید باشد. از سوی دیگر، فرهنگ و تمدن غرب چنان است که هیچ ملتی نیست که از مزایای و عیوب آن در امان باشد؛ خشن و بی­رحم، ماده­پرست و متهاجم که بنیان خانواده­اش سست و لرزان است؛ ولی همین فرهنگ رویه دیگری دارد؛ حکیمان و دانشوران و عالمان و فیلسوفان هنرمندان و صنعتگرانی پرورده که بینان فکری بشر را دگرگون کرده­اند. این فرهنگ به مردم خود سخت­کوشی و نظم و انضباط و وظیفه­شناسی و انتقاد­پذیری را آموخته و از ریاکاری و چاپلوسی فاصله گرفته است؛ جزئی­نگر و قانونگراست؛ به همه استعدادها میدان داده و سیلی از ابداعات و اختراعات نیک و بد را راه انداخته است.[1]

افزون بر این، هم اسلام و هم غرب داعیه­ای جهانی داشته و دارد و نگرانیهایی هم در هر دو سوی این داستان وجود داشته­ است. هجوم قبایل عرب مسلمان به قلمروی امپراتوری روم ایران و پیروزیهای خیره­کنندۀ آنان تا قلب اروپا در فرانسه و نیز در شرق تا دیوارهای چین، موضوعی بوده که همیشه غرب مسیحی را نگران کرده است. جنگهای طولانی و دویست­سالۀ صلیبی در واکنش به این موضوع درگرفت و حتی گفته می­شود که هجوم مغولان نیز به تحریک و تشجیع آنان بود.[2] بدگمانی و سوءظن غرب به همسایگان مسلمان خود در شرق حتی با شکست غرب در جنگهای صلیبی[3] و نیز مواجهه و ملاحظه جهات مثبت در تمدن اسلامی نیز نه تنها کاسته نشد که افزون­تر نیز شد. غرب با اسلام و پیامبر (ص) و کتاب آن و نیز معتقدان به این دیانت جدید به شکلی موهن برخورد کرد و برای مثال از الفاظ موهنی چون ساراسنها[4] و ترکها برای اشاره به انبوه پیروان و هواداران اسلام که اقوام مختلف و با درجات متفاوت فرهنگی و علمی بود، استفاده کرد. این موضوع خاص دوره قرون وسطی نبوده و بعد از آن هم ادامه داشته است.[5]

در این سو نیز به غرب و پدیده­ها و دستاوردهای آن بدبینانه نگریسته می­شد تا جایی که همه نمادهای غرب و سمبلها و نمادهای آن گمراه­کننده و ویرانگر و اغواگر دانسته شد و حتی جمع کثیری از اهل دانش ومعرفت، به پدیدۀ مدرنیته که مزایا و فواید فراوانش در دسترس همگان بود، به مخالفت و عناد پرداختند. هیچ پدیدۀ نو از غرب نبود که آن را دامی مهلک برای ساکنان این سوی جهان ندانند.[6] البته اگر بخواهیم قدری با این گروه همدلی کنیم و به آنها حق دهیم، باید بپذیریم که ورود مظاهر تمدن جدید در جوامعی مثل جوامع ما با این مشکل مواجه بوده که افراد صرفاً به استفاده از آن اکتفا نمی­کردند، بلکه آن را نشانۀ نوعی برتری ساحتهای دیگر می­دانستند و همین موجب نگرانی متدینان شده و شاهد بر این مطلب، آنکه کسانی که برای اولین بار با این مظاهر و پدیده­ها روبرو شدند، از میزان تعهد و التزام دینی­شان کاسته شد و حتی عده­ای از دین خود نیز برگشتند و همین بود که زنگ خطر را برای متولیان امر دین و دینداران مسلمان به صدا درآورد.

در مقام مقایسه جهان اسلام و غرب باید گفت که تمایلات استعماری هم در میان حاکمان مسلمان و هم در میان حاکمان مسیحی هر دو وجود داشته است و چنین نیست که این بدنامی خاص غرب بوده باشد. رفتار فاتحانی مثل سلطان محمود غزنوی،‌ نادرشاه افشار، آقامحمدخان قاجار، در هند و قفقاز و غیره در یغماگری و به تاراج بردن، به سان استعمارگران جدید بود. در عین حال، غرب و شرق تعاملات و داد­و­ستدهای سودمندی در مجموع داشته­اند که اگر این مناسبات از حواشی منفی­اش جدا می­شد، در مجموع وضعیت بشر به شکلی بهتر از وضعیت کنونی بود. امروزه نیز گر چه کسانی چون هانتینگتون پیش­بینی می­کنند (و شاید نه توصیه) که غرب و اسلام سرانجام رو در روی یکدیگر قرار می­گیرند،[7] اما این مواجهه از نظر او میان تمدنهاست نه ملتها.[8] به نظر او، اسلام رقیب سیاسی غرب است. ولی منتقدان فراوانی نیز در مغرب­زمین وجود داشته و دارند که بر این باورند که میان تمدن اسلامی و غربی قرابتهای بسیاری می­توان یافت. هر دو تمدن خاستگاههای نیرومند دینی دارند که از قضا در گذشته با هم رابطه داشته و وامدار یکدیگرند و ریشه­های هر دو تمدن در ادیان ابراهیمی است. بگذریم که کسانی چون یاسپرس از اسلام چنان سخن گفته­اند که گویا اسلام از ظهورات تمدن غربی است[9] (گرچه به یک معنا که مبنایی علمی هم دارد. اسلام دینی غربی است، زیرا از شبه­جزیره عربستان تا سواحل مدیترانه که خاستگاه پیامبران بزرگ آسمانی است، بخشی از غرب دانسته می­شود، همچنان که شرق به نقاط دورتری چون هند، چین و ژاپن اطلاق می‌شود.‌)

نکته دیگری که در مناسبات میان شرق به طور کلی و جهان اسلام[10] به خصوص با غرب باید بدان توجه داشت، آن است که غرب – که عمدتاً مرادمان سیاسیون آن است- از دیرزمان نگرشی خاص به شرق داشته است و به آن، به عالمی برابر و مساوی نگاه نکرده است و به بیان دیگر، آن را «جایی» و «چیزی» می­دانسته که باید شناخت و بر آن غلبه یافت و همین مشکل­ساز شد. شاید بتوان این را یکی از ویژگیهای استشراق بدانیم که هر چند شاید فرهیختگانی که دست­اندرکار شناخت شرق بودند، (و به همین دلیل باید نظر افراطی کسانی را که شرق­شناسان را صرفاً عوامل و پیشقراولان استعمار دانسته­اند، خارج از مرز انصاف دانست) انگیزه­های متفاوتی داشتند ولی سیاست و روح حاکم بر کار آنها تا حدی این­گونه بود.[11]

البته این نگاه نیز در میان بعضی هم در ناحیۀ شرق و هم در ناحیۀ غرب وجود داشته که شرق و غرب دو ماهیت متمایزند و نه شرق می­تواند ازغرب الهام گیرد و نه غرب، و هرگونه تلاش برای سازگاری و هماهنگی میان آنان، سرانجام مطلوبی ندارد. اما این نگرش خوشبختانه در حاشیه است و نگرش غالب آن است که میان دو فرهنگ و تمدن می­توان به نوعی تلائم و سازگاری و داد و ستد دست یافت.[12] از همین روست که در دو سده اخیر در جهان اسلام این موضوع در کانون تأملات متفکران و دلسوزان جهان اسلام قرار گرفته است که چرا جهان اسلام به بلیۀ انحطاط و عقب­ماندگی گرفتار شده است. مگر جهان اسلام با فعال کردن آن تواناییهای بالقوه خود در دوره­‌ای، سرآمد اندیشه و علم و فن در جهان نبود؟

حال با صرف نظر از هر گونه نگرش منفی و بدبینانه به دو طرف این موضوع، این پرسش مطرح می­شود که چرا امروزه جهان اسلام به وضعیت کنونی درآمده است. پیش­فرض هر گونه مقایسه، پذیرش پاره­ای شباهتها و همسانیها میان دو طرف تشبیه و مقایسه است. واقعیت این است که شرق و غرب از دیرزمان و به رغم همه مشکلات و موانع بر سر ارتباطات، تعاملات فکری و غیرفکری عمیق و سودمندی داشته­اند. غرب را نمی­توان جهانی کاملاً متفاوت و بریده و بیگانه از شرق دانست. تا آنجا که شواهد دینی و تاریخی بیان می­کند، همۀ پیامبران بزرگ از شرق برخاستند[13] و خاورمیانه خاستگاه بزرگترین پیامبران و مؤسسان ادیانی بوده است که در غرب شهرت و رواج دارند و از همین مناطق بود که مبلغان و مبشران زیادی به مناطق مختلف اروپا عزم سفر کردند و ضمن تبشیر مردم را به پذیرش مسیحیت ترغیب کردند و البته موفق هم شدند. از این گذشته، شرق و غرب مناسبات تجاری قویی داشته­اند که نمی­توان تأثیر آن را در صرف مراودات اقتصادی و تجاری دانست. تبادل اندیشه از راههای زیادی صورت گرفته و می­گیرد که یکی از آنها سفرهای تجاری و ارتباطات اقتصادی مردمانی بوده که نگرشهای فکری و دینی گوناگونی داشتند. به شهادت تاریخ، تحولات تمدنی در جهان اسلام و پیشرفتهای علمی و فرهنگی تأثیر عمیقی بر غرب نهاد، تا جایی که بزرگترین دستاورد مثبت جنگهای صلیبی برای غربیهایی که به ظاهر در این جنگها شکست خوردند و خسارتهای انسانی و مالی فراوانی متحمل شدند، آشنایی با جهان پیشرفته اسلام بود که غرب را از خواب بیدار کرد و مشتاق جنبه­های اثباتی تمدن خود کرد.

از سوی دیگر، شرق به رغم همه عقب­ماندگیها، صدها سال است که به طور جسته و گریخته از اخبار غرب و دستاوردهای آن آگاه شده و کوشیده است که برای حل مشکلات خود و دفع تعرضات همسایگان ِمتجاوز، از سازو کارهای نظامی مغرب­زمین آگاه شود و از آن به سان برگ برنده­ای استفاده کند. به جرأت می­توان گفت که در جهان اسلام تنها ابزار­های نظامی و برگهای نیرومند جنگی بود که برای فرمانروایان شرقی جذابیت داشته و البته جنبه­های دیگری از هنر که می­توانست اسباب عیش و خوشی اصحاب دربار را فراهم کند. اما به رغم سابقه طولانی این مناسبات و ارتباطات، متأسفانه در جهان اسلام گروهی خود را از نظر منطق نظری و عملی هیچگاه نیازمند غرب ندانستند و گاه با غروری جاهلانه گمان کردند با بی­ارزش کردن ارزشهای واقعی به­دست­آمده در مغرب­زمین که حاصل و دسترنج زحمات فراوان کسانی بود که زندگی و رفاه خود را صرف دانستن و یافتن کرده بودند، می­توانند تشخصی برای خود قائل شوند. این گروه خوش­خیال و ساده­انگار که گویی از همه اخبارعالم بی­خبرند، تصور کرده­اند که همه آنچه غرب به دست آورده، محصول مصادره و غارتگری است. اینان، بر خلاف گروهی دیگرند که تصور می­کنند که در مبادی فکری و عقلی (به ویژه الهیاتی و کلامی) مردمان آن سوی عالم تحولی رخ داده است و همه دستاوردهای امروزی ناشی و ناتج از همان تحول فکری است.

با ملاحظه همه این جوانب، بسیاری از کسانی که بنا به علایق دینی یا سلایق ملی، در اندیشه اعتلای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی جهان اسلام و ایران بوده­اند، این پرسش را مطرح کرده­اند که چرا جهان اسلام، به رغم گذشته درخشان و سوابق تمدنی در وضعیت نامطلوبی به سر می­برد و هنوز هم دورنمای مطمئن و روشنی برای این مناطق وجود ندارد. این گروه کسانی­اند که دیگر صرف افتخار به گذشته نمی­تواند آنان را اقناع کند و بر این نکته تأکید دارند که اگر این بخش از جهان فاقد سابق درخشانی بود، شاید وضعیت موجود را راحت­تر می­پذیرفتیم ولی آن گذشته درخشان و این شرایط فعلی هم به لحاظ نظری وهم به لحاظ عملی ناپذیرفتنی است. به بیان دیگر، رشد و شکوفایی تمدن و فرهنگ غرب طی سده­های اخیر که شکلی اعجاب­انگیز و خیره­کننده و فراگیر داشته، همیشه این پرسش را در سطوح مختلف نخبگان و توده­های مردم مطرح کرده است که راز این تحول بزرگ در چیست. این مسئله آن قدر واضح و انکارناپذیر است که هیچ یک از نقاط منفی یا منفی­بافیها علیه این تمدن نمی­تواند سئوال و پرسش مذکور را بلا­محل کند. قطعاً کسانی که در این سوی گیتی رخدادهای آن سوی جهان را نظاره می­کنند، بنا به سوائق فکری، دینی و ملی خود دیدگاههای متفاوتی دارند. این مسئله زمانی برای ما جنبه جدیتری می­یابد که سوابق تمدنی درخشان خود را در نظر می­گیریم و با حسرت از گذشته و تأسف بر حال بدان می­نگریم.

حال اگر نگاهمان را به شرایط خاص ایران معطوف کنیم، در صد و پنجاه سال اخیر این سؤال همواره فراروی اندیشوران ما بوده است. وقوع جنگهای خانمان­سوز با روسیه و انعقاد دو قرارداد گلستان و ترکمانچای هر چند از دیدگاه بسیاری فقط حامل پیامدهای منفی و ویرانگر بود، ولی از منظری دیگر باید همین جنگها و شکستهای خوارکننده را به سال سیلی­های سختی بدانیم که جامعۀ عقب­مانده و راکد ایران را به بیداری واداشت. کافی است نگاهی به یادداشتهای مختلف جهانگردان یا ایرانیان سفرکرده به فرنگ بیندازیم وعمق عقب­ماندگی و ناامیدی و استیصال آنان از بهبود وضعیت را دریابیم. با این نگاه، شاید بتوانیم این حملات و شکستهای پی در پی را – در عین تلخی و ناگواری – موهبتها و الطافی بدانیم که شکلی مخوف وهولناک داشت، ولی سرآغازی بود برای بیداری ایرانیان و اندیشیدن آنان در باب علل وعوامل عقب­ماندگی.

در مواجهه با این وضعیت اسفبار، عده­ای تنها آیه یأس خوانده­اند و هر گونه امیدی را نابجا دانسته­اند. کسان دیگری که کور سویی از امید داشته­اند، در حل این مشکل تاریخی راه­حلهای متفاوتی ارائه کرده­اند. جمعی بر این باور بوده­اند که ما باید یکسره از تمام ارزشها و سنتهای دینی و ملی­مان دست برداریم و پس از وداع کامل با گذشته، همچون لوح سپیدی شویم در اختیار ارزشهای تمدنی مغرب زمین. در نظر این گروه، میراث تمدنی ما امروزه کاملاً عقیم است و مغرب­زمین بستۀ کاملی است که باید یکسره آن را پذیرفت تا به دستاوردهایی مشابه دست یابیم. شاید عده­ای تصور کنند که این گروه لزوماً و تنها برای تحقیر ملی شعارهایی مثل این که «از فرق سر تا نوک پا باید غربی شد،» داده­اند.[14] شاید این مطلب در مورد عده­ای نیز به واقع صادق باشد، ولی نباید آن را به همه تعمیم داد. وجه دیگر این انگاره، ناشی از مبانی فلسفی و معرفت­شناسانه غرب است که بر این نکته تأکید دارد که آنچه غرب را غرب کرد، مجموعه­ای از مؤلفه­هاست که به سان منظومه­ای در کنار یکدیگر قرار گرفته­اند و چون اجزای یک مرکب در یک فرایند شیمی، عمل می­کنند. اما در سوی دیگر نیز کسانی بوده­اند که حل مشکل را در خود جستجو می­کرده­اند و بر این باور بوده­اند که خطاست که نسخه بیماری را به بیمار دیگری بدهیم و ساده­دلانه منتظر بهبود بیمار باشیم. حال آیا این دو دیدگاه را نمی­توان دیدگاههایی افراطی دانست که هر یک حظی از صواب و بهره­ای از درستی را در خود جای داده است؟ اگر چنین باشد ما زمانی خواهیم توانست به بازسازی هویت ملی و دینی خود موفق شویم که ابتدا عناصر مثبت خودی را با عناصر مثبت بیرونی درهم آمیزیم و سپس با همتی همگانی، خواهان زندگی بهتری باشیم.

در اینجا دیدگاه افراطی دیگری هست که تمامی گناه و تقصیر را به گردن دیگرانی می­اندازد که ضمن بستن همۀ راههای تعالی و رشد، به یغماگری و چپاول دیگران از جمله کشور ما پرداختند. در تحلیلی واقع­بینانه هرگز نباید نقش منفی و ویرانگر عوامل بیرونی را دست کم گرفت و از آزمندی و ولع آنان برای غارتگری و چپاول غافل شد. رقابتها و حسادتها که خاستگاههای شخصی، ملی و دینی و غیره دارد و چه بسا کار را به خشونت و وحشیگری و جنگ و جنایت بکشاند، موضوعی است که همیشه وجود داشته است، اما نباید فراموش کرد که بسیاری از اوقات همین دشمنان عاقل بوده­اند که کسانی یا قومی را بلند کرده­اند و به همین دلیل بوده که در ادبیات کهن ما نیز به درستی و زیرکی گفته­اند که دشمن دانا بلندت می­کند و دوست نادان بر زمینت می­زند. با این حساب، نباید اولاً وجود دشمنی­ها و رقابتهای ناسالم را انکار کرد – موضوعی که عده­ای آن را انکار کرده­اند و یکی از عوامل مهم عقب­ماندگی را نادیده گرفته­اند و در نتیجه، نقش عامل درونی را چنان پررنگ کرده­اند که گاه موضوع تا مرز سرخوردگی و نومیدی پیش رفته است – و از سوی دیگر، نباید دچار آفت خودفریبی شد و همه عیبها و مشکلات را از چشم دیگران دید. آدمی اگر بیمار شد، نباید دچار عارضه انکار بیماری شود یا از آن شرم داشته باشد و نیز نباید اگر محیط ناسالم و غیربهداشتی است، بدان بی­اعتنا باشد. در نتیجه، هم باید واقع­بینانه به درون و عارضه حاصله بپردازد و هم به فکر پاک­سازی بیرون و نفی عوامل مزاحم و مخرب باشد.

*     *      *

پرسش اصلی در این رساله

آنچه در این نوشته در صدد بررسی آنیم، این پرسش است که کدام مبادی فکری، نقطه آغاز تحولات و سنگ زیربنا در مغرب زمین در دوره مورد بحث بوده است؟ آیا تحولات «درون­دینی» موجب تحولات عمیق در سایر عرصه­های اندیشه شد یا، به عکس، تحولات فلسفی و تطورات اجتماعی موجب بروز تحولاتی در نگرش دینی شد؟ یا آن که ارتباطی دو سویه و نوعی تقارن میان آن دو برقرار بوده و هر دو بر یکدیگر تأثیرگذار بوده­اند؟ به بیان دیگر، آیا نهضت اصلاح دینی به طور عام و اصلاحات پروتستانی به معنای خاص، علت و سرمنشأ تحولات اساسی در غرب در این دوره و دوره متأخر بود و همو بود که غرب را غرب کرد یا آنکه خودش معلول تحولات فکری و اجتماعی بود؟ یا آن که هر دو،‌ دو جریان موازی بودند که گاه بر یکدیگر تأثیر و تأثر داشتند. اگر فرض نخست را بپذیریم، آیا لزوماً چنین است که در جوامع به خصوص جوامع دینی هر گونه تحول در ساحتهای مختلف اجتماع باید از مسیر تحولات در اندیشه دینی رخ دهد؟ اصلاً چرا اصلاحات دینی و پروتستانی در قرن شانزدهم رخ داد؟‌ وقوع این امر بر حسب صدفه و اتفاق بود یا آن که لازمه جبری شرایط محیطی بود؟ آیا در غرب نهضت اصلاح دینی در صد سال قبل از دوره اصلاحات امکان وقوع داشت یا نه؟‌ اگر نداشت – گو اینکه بعضی از محققان گفته­اند-[15] چرا نداشت؟ حرفهای لوتر و امثال او، تقریباً همان حرفهایی است که از دویست سال قبل کسانی با همان خلوص و رسایی در جهان مغرب زده بودند و چنان بر آن اصرار ورزیده بودند که کلیسای کاتولیک چاره­ای کنار گذشتن قاعده محبت و عشق، و توسل به داغ و درفش و چوبه دار و سوزاندن ندید. آن جریان به راحتی سرکوب شد و نتوانست دوران­ساز باشد، گرچه الهام­بخش بود.

پرسش دیگر آن است که آیا تحولات دینی در اسلام معاصر، تحولاتی «درون­دینی» است که می­تواند بر ساحت فکر و اندیشه در جهان اسلام اثر بگذارد، یا آن که «برون دینی» و ناشی از تحولات دیگری است و در این صورت، اگر تحولاتی در اندیشه رخ دهد، باید منتظر بازتابهای آن در اندیشه دینی باشیم و گر نه، یا تفکر دینی ما عقیم و نازاست یا چندان بی­عیب و نقص که نیازمند هیچ تحولی نیست.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...